چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۴

اجتماعی

یک فنجان چای بهشتی/ از اهواز تا چذابه؛ جایی که دل‌ها زودتر از قدم‌ها به کربلا می‌رسند

یک فنجان چای بهشتی/ از اهواز تا چذابه؛ جایی که دل‌ها زودتر از قدم‌ها به کربلا می‌رسند
پیام خوزستان - آخرین خبر / ابراهیم متین‌سیرت | عقربه‌های ساعت، چهار و سی دقیقه بعدازظهر را نشان می‌داد و خورشید وسط آسمان با چنان حرارتی می‌تابید که هر جنبنده‌ای روی زمین ...
  بزرگنمايي:

پیام خوزستان - آخرین خبر / ابراهیم متین‌سیرت | عقربه‌های ساعت، چهار و سی دقیقه بعدازظهر را نشان می‌داد و خورشید وسط آسمان با چنان حرارتی می‌تابید که هر جنبنده‌ای روی زمین نفس‌نفس می‌زد. از نوع نگاه و دنده‌عوض‌کردن راننده‌ی میانسالِ با موهای جوگندمی، مشخص بود راه را بلد است و می‌داند کجا سرعت برود و کجا روی موانع، آهسته حرکت کند.
مبدأ، اهواز و مقصد، چَزابه بود. طریق‌الحسینخ که حالا تبدیل به میعادگاه عاشقانی شده است که در ایام اربعین، از شرقی‌ترین تا غربی‌ترین نقطه‌ی ایران، پا در این مسیر می‌گذارند؛ و برایشان سختی راه و گرمای 50 درجه، برای رسیدن به وصال عاشقی، معنا ندارد.
بازار
در طول مسیر و در ورودی مواکب، چند نفری ایستاده بودند و به خودروهای عبوری اصرار می‌کردند برای پذیرایی توقف کنند. نان تنوری، قهوه‌ی عربی، چای و آب خنک، وجه مشترک همه‌شان بود. در کنار یکی از مواکب، که بعداً فهمیدیم اهالی روستا برپا کرده‌اند، توقف کردیم. به رسم میزبانی، بزرگِ موکب، به ورودی اتوبوس آمد و با صدای بلند فریاد زد: «هَلَّه بِالزُّوّارِ حسین!» برق ذوق و خوشحالی وصف‌ناشدنی در صدا و چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌اش، دل را می‌لرزاند. به همراه یکی از بچه‌های کاروان دنبالش رفتیم. زمانی که چای را در فنجان‌های کمرباریک می‌ریخت، چیزی که بیشتر به چشم می‌آمد، پینه‌های دستانش بود؛ پینه‌هایی که از سال‌ها تلاش و سختی برای آباد کردن زمین حکایت می‌کردند.
اهالی قریه‌الطرح را باید در زمره‌ی نجیب‌ترین مردمان روی زمین دانست؛ چرا که دار و ندارشان را با تمام وجود، نثار مهمان می‌کنند. کوچک‌ترین عضو موکب، صالح، پسرکی سه چهار ساله بود که پرچم «یا حسین» را به چپخ و راست تکان می‌داد. وقتی از ابوالصالح درباره‌ی شرایط و نحوه‌ی اداره‌ کردن موکب پرسیدم، این‌چنین جواب داد: بیشتر از ده ساله که در این مسیر، موکب روستامون رو برپا می‌کنیم. آب، چای، قهوه، همیشه به راهه. صبحونه، ناهار و شام رو هر بار یکی از اهالی آماده می‌کنه. تا آخرین روزی که زوّار در مسیر هستن، درِ خونه‌ها شبانه‌روز بازه. به نوبت، هر بار هشت نه نفر در موکب هستن. آتش منقل، لحظه‌ای خاموش نمی‌شه.
دوست داشتم بیشتر بمانم و بدانم، اما صدای چند بوق ممتدِ راننده، ندای رفتن می‌داد و همین شد که خداحافظی کنم.
چند کیلومتری از حمیدیه دور شده بودیم که به یک دوراهی رسیدیم. دور تا دور مسیر را مواکب کوچکی احاطه کرده بودند. چند چوب و تکه‌پارچه‌ای که بر آن‌ها کشیده شده بود، به همراه دو پرچم سیاه در دو طرف، موکب دختربچه‌ای 9 ساله را شکل داده بود. فاطمه، به زبان عربی و لهجه‌ی کودکانه می‌گفت: «خودم موکب رو درست کرده‌ام و تمام روز با خواهر کوچیک‌ترم با چای از زوار پذیرایی می‌کنیم.» از کتری کوچکی که روی دو بلوک آجری سوار شده بود و رنگ و رویش را آتش هیزم سیاه کرده بود، یک فنجان چای به طعم بهشت نوشیدم.
این زیبایی‌های وصف‌ناشدنی، تنها برشی کوتاه است از هزاران قاب بهشتی که در طریق‌الحسین شکل می‌گیرد؛ روایتی از مهربانی مردمانی که بی‌هیاهو، چشم‌نوازترین تابلوهای عشق و ایثار را پیش چشم زائران ترسیم می‌کنند.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و دل‌گیرترین غروب خورشید، پیشِ رویمان بود. همان‌طور که انتظار می‌رفت، گرمای هوا باعث شده بود اکثر زائران، مشایه را از غروب آغاز کنند؛ و شلوغی پایانه‌ی چزابه گواه این مدعا بود. میزبانی شاید فقط از اهالی خوزستان بود، اما میهمان از جای‌جای ایران آمده بود. صدای صلوات، «لبیک یا حسین»، «لبیک یا ابوالفضل» از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. میان جمعیت، از نوزاد شیرخواره تا جهان‌دیده‌های موی‌سپید، همه بودند. قدم‌ها از پایانه به بعد، تا رسیدن به مرز عراق، تند و تندتر می‌شد. گویی ندایی از آن‌ سو به گوش می‌آمد؛ میزبان، شاهِ کربلاست. از این‌جا دیگر، پای دل جلودار است؛ و خیسی چشم، خبر از وصلی می‌دهد که قلب و روح و روان را صیقل می‌دهد.
آه... که این‌بار هم نشد. باز هم نشد. نقطه‌ی صفر مرزی برای ما، یعنی اهالی رسانه که با نام کارون؛ سفیران حسینی و به منظور تهیه‌ی گزارش به چزابه رفته بودیم، محل فراق‌مان شد با عاشقانی که نه با پای پیاده، بلکه با پای دل قدم در مسیر سید و سالار شهیدان، اباعبدالله‌الحسین (ع) گذاشتند و رفتند تا به مراد دل‌شان برسند.


نظرات شما