پیام خوزستان
دست پروده‌های نخلستان‌های خرمشهر دفاعی مقدس را رقم زدند
سه شنبه 4 مهر 1402 - 12:45:35 AM
گزارش
پیام خوزستان - نخلستان‌های خرمشهر فرزندانی تربیت کردند که رد پایشان را می‌توان در مبارزه با دشمن بعثی تا تلاش برای نابودی داعش مشاهده کرد.
دوران کودکی اش در باغ و نخلستان‌ها گذشت، آن زمان شهرش مانند نگین می‌درخشید و از اقتصاد گرفته تا تمدن و فرهنگ و حتی زراعت نامش بر سر زبان‌ها بود. گاهی اوقات وقتش به جست و خیز در میان و باغ‌های موز و انار و سیب می‌گذشت و گاهی با بالا رفتن از نخل‌ها شیوه جنگیدن برای رسیدن به هدف را می‌آموخت و جایزه اش هم می‌شد رطب و خرمای شیرین و تازه که از نخل‌های استوار می‌چید.
چشم که بر هم زد آرامش روستا به کابوس تبدیل شده بود و حتی زندگی در آن شرایط به نوعی تهدید بود چه برسد به آنکه باز هم با باغات رفاقت کند و زیر سایه درختان تنومند بنیشند. وضعیت قرمز بود و اعلام کرده بودند هر چه سریعتر باید منطقه را تخلیه کنند، اما مگر ساده بود؟
برای یک روستایی، روستا یعنی همه‌ دارایی اش، هر چه دارد و ندارد آنجاست، زمین‌های کشت و زراعت، حیوانات، دوست و آشنا و فامیل همه در کنار هم هستند و انگار دستوری که رسیده بود می‌خواست تمام آنچه در این دنیا داشتند را از آن‌ها بگیرد.
مقاومتی از جنس غیرت حسین آن زمان 19 ساله بود و قتل عام نخل‌ها و به رگبار بستن زیبایی شهرش را به چشم می‌دید، غیرت و غرور جوانی اش اجازه نمی‌داد که ببیند دشمن به منطقه آباء و اجدادی اش هجوم برده و هیچ کاری نکند، اما دلش هم نمی‌خواست خانواده و آشنایان را در خطر ببیند، اصرار کرد که دست کم زن‌ها و بچه‌ها را از منطقه خارج کنند، اما مگر حریف خانواده می‌شد؟
او که فرزند روستانشین بود یکی از مهم‌ترین دلایل عدم خروج روستاییان از منطقه را پر رونق بودن روستا‌ها اعلام می‌کند و می‌گوید: آنقدر در تمام زمینه‌ها تامین بودند که خیلی‌ها تا آن زمان حتی نیاز به رفتن به خرمشهر را هم احساس نمیکردند چه برسد به اینکه مانند حالا مدام در مسیر خرمشهر به آبادان و بالعکس در رفت و آمد باشند.
او می‌گوید: در آن روز‌ها که آغوش امن‌ترین پناهگاه روستایی‌های خرمشهر بود در نهایت خانواده ام مجبور شده بودند به خانه‌ی خواهرم که کوتشیخ بود منتقل شوند، یک روز بیرون بودم و وقتی به خانه‌ی آن‌ها رفتم دیدم سفره ناهار روی زمین پهن است، اما هیچکس دور آن ننشسته است. حیاط، اتاق‌ها و تمام خانه را زیر و رو کردم، اما خبری نبود. از یکی از آشنایان پرس و جو کردم و مشخص شد همگی از ترس در منزل پدری دامادمان جمع شده اند.
مدتی گذشت و خطر بیشتر شد و حسین با خانواده تن به مهاجرتی اجباری داد و با خودروی کاندرای از سوی بیابان رهسپار سربندر شد. در گیر و دار مبارزه او به همراه همرزمانش با بعثی‌ها و سکونت در کمپ ماهشهر تقدیر خانواده اش را به اقامت در جایزان و میانکوه هم ناچار کرد، اما این رزمنده از آن‌ها بی خبر بود.
حسین عطیفه می‌گوید: آن زمان که تلفن همراه نبود تا از حال هم باخبر شویم و تا آنجا که یادم می‌آید خیلی سخت و پس از پرس و جو‌های فراوان از دوست و آشنا محل سکونت خانواده ام را جویا شدم، اما برای منی که اهل سفر به این شهر و آن استان نبودم سخت بود، چگونه باید یک بار دیگر خانواده ام را ملاقات می‌کردم؟
این رزمنده هشت سال ادامه می‌دهد: به هر زحمتی بود خود را به آن روستا رساندم. وقتی به آنجا رسیدم مشخصات خانواده ام را دادم و آن‌ها را ملاقات کردم، اما چون زنان و مردان را جدا کرده بودند از اینکه مجبور بودم از مادر و خواهرم دور باشم ناراحت بودم و به پدرم گفتم از اینجا برویم.
اینگونه شد که به بندر امام خمینی رفتند، چند روزی گذشت و حاج حسین مطلع شد که قطار‌ها آماده‌ی انتقال مردم از مناطق پر خطر هستند.
او می‌گوید: وقتی به به پدرم گفتند کجا می‌خواهید بروید؟ اصفهان، کرمان، تهران؟ پدرم که آب دوری از روستا از سرش گذشته بود خنده ی تلخی کرد و گفت نمی‌دانم حالا که از روستای اجدادیمان دورمان کردند دیگر برایم اهمیتی ندارد کجا سکونت کنیم هر کجا که بشود میرویم. اصلا میرویم به کرمان.
دل به دریا زدیم سوار قطار شدیم بی آنکه حتی مقصد را بشناسیم، از چند صد متری پیش از توقف قطار و رسیدن به مقصد تجمعی از مردم کرمان را از پشت پنجره کوپه دیدم، بزرگ و کوچک، زن و مرد همه آماده بودند، سینی پذیرایی را در آغوش گرفته بودند و منتظر بودند تا میزبانی از مردم جنگ زده خرمشهر نصیبشان شود. پیاده که شدیم ما را در دانشگاهی اسکان دادند، برایم سخت بود دختران و زنان دولا راست شوند و از ما پذیرایی کنند و در این میان من فقط نظاره گر باشم به آن‌ها گفتم اجازه بدهید خودم این کار را بکند، اما آن‌ها نپذیرفتند انگار می‌خواستند به اندازه‌ی توان در جریان دفاع از وطن و میزبانی از مرزنشینان سهمی داشته باشند.
حاج حسین عطیفه می‌گوید: ماجرا به اینجا ختم نشد . دو روز بعد به جیرفت رفتیم و در نهایت سر از رفسنجان در آوردیم و پاداشم از این سفر پر پیچ و خم این بود که به عضویت لشکر 41 ثارالله دربیایم و سرباز سردار دل‌ها شوم و طعم رفاقت شیرین با چنین فرمانده‌ای را بچشم.
انگار خدا مقدر کرده بود که از زادگاه خود دل بکند تا به حاج قاسم برسد و پای در رکاب او هشت سال با ارتش صدام بجنگد یا شاید هم ملاقات با این سرباز ولایت بهایی داشت و آن دل کندن از دل بستگی‌ها و وابستگی‌ها بود درست مانند جوانان دیگر خرمشهری که در سال‌های اخیر خط و مشی و حتی اخلاق پدرانه و دوستانه هواییشان کرد و باعث شد از صفای بودن در کنار خانواده، شیرینی خنده نوزادان و قد کشیدن فرزندان خود بگذرند و دوشادوش سردار دل‌ها قدم در مسیری بگذارند که سختی اش هر چه بود به گواه سخنان همسران و مادران شهدای مدافع حرم "ما رایت الا جمیلا" تنها وصفی است که می‌توان از آن داشت.

http://www.khozestan-online.ir/fa/News/775333/دست-پروده‌های-نخلستان‌های-خرمشهر-دفاعی-مقدس-را-رقم-زدند
بستن   چاپ