بزرگنمايي:
خوزستان انلاين- آفتاب سحرگاهي داغ نيست. در مسير خروسيه شمالي در بخش خنافره شهرستان شادگان هستم. در دو طرف جاده، تا چشم کار ميکند نخلستان است، نخلستاني با نخلهايي بي سر و تشنه!. هوا شرجي است و اندک ابرهاي آسمان، به خورشيد اجازه تابيدن نميدهند.
ساعت 9 صبح. به روستاي شاوردي در انتهاي بخش خنافره ميرسم. هر جا چشم کار ميکند نخل است، نخلهايي که از شدت تشنگي سر بر زمين گذاشتهاند. به پايين دست رودخانه جراحي مي روم اما نه اثري از رودخانه است و نه آب. لبهاي زمين خشک و تشنگي در رخسارش جاريست. آنقدر خشکِ خشک که تَرک تَرک شده است.
دَم خَفه شرجي هوا، نفس کشيدن را سخت کرده است. خورشيد کَم کَمَک در آسمان سَرک ميکشد و هوا رو به گرمي ميرود. نخلها همه جا خودنمايي ميکنند و هرجا چشم کار ميکند، نخل است. به سمتشان ميروم. کدام دست و کدام دسته تَبَر که نه، تشنگي سر نخلها را بريده و کمرشان را خم کرده است. همه خشک و بسياري رو سياه و بي سر شدهاند.
نم شرجي بر پيشانيام نشسته است، لباسهايم خيس ِخيس. لاي به لاي نخلها ميگردم. از اين درخت به آن درخت، از نهري به نهري. همه جا خشکِ خشک است مثل دهان من. نخلها ايستاده مردهاند و آبي در نهرها نيست. صدايي از دور، نزديک ميشود. اهالي روستا آمدهاند. پيرمردي سلام ميکند که چهرهاش 70ساله ميزند و پيشاني هاشورخوردهاش حرف. به زبان عربي صحبت ميکند. چروکها همه چيز را نشان ميدهد. نامش "حاج ظاهر" است و ميگويد مالک بسياري از نخلهاي منطقه است: "قبلا در روستا شلتوک کشت ميکردم، نخل داشتم اما در اين سالها از بيآبي ديگر کشت نميکنم".
عطش از حرفهاي حاج ظاهر ميچکد. "قبلا همه چيز در منطقه بود. آب داشتيم، کشت ميکرديم و راحت زندگيميگذرانديم اما الان ديگه آب نيست و همه چيز از بين رفته است. ما مردم بدبختي هستيم، بايد براي ما کاري کنند. اينجا آب نيست. ما اينجا نه حقوق ميگيريم و نه شغلي داريم. فقط نخلستان داريم و شغلمون هم کشاورزي هست اما همه نخلها خشک شدند و آبي براي کشاورزي نيست."
حاج ظاهر ميگويد: "50تا گاو داشتم اما الان هيچي ندارم. همه دامهاي من به خاطر اينکه آب نيست، تلف شدند. حداقل الان يکي به داد ما برسد تا همين تعداد نخلهايي که هنوز زنده هستند را نجات بديم. براي خدا و براي مردم شادگان کاري کنيد. 70 خانواده از اين روستا مهاجرت کردند و اگه شرايط اينجوري باشد، ما هم مجبوريم از روستا بريم".
شرجي نفسگير ميشود. خورشيد بالا آمده و گرما سرازير شده است. حرفهاي حاج ظاهر تمام نشده که يکي از اهالي روستا دستم را ميگيرد و به سمت نخلهايش ميبرد. نفس بلندي ميکشد و ميگويد: "تمام نخلهاي من به خاطر شوري آب و اينکه آبي نيست تا به آنها بدهم مُردهاند. 5سال است که در منطقه آب نداريم و آب کمي هم که به منطقه ميرسد شور است".
با دست به پيشاني خود ميزند "نه شرکتي در منطقه هست که در آن کار کنيم و نه شغل ديگهاي داريم. پدران ما قبلا تو منطقه ماهيگيري، دامداري و کشاورزي ميکردند اما الان اينجا هيچي نيست. چون آب نيست و آبي هم که به ما رسيده شور بوده و همه چيز را از بينبرده است. 500 اصله نخل دارم اما اگه بخواهم رطب بخورم، مجبورم از بازار بخرم چون نخلهاي ما خشک شدند. نخلهايي هم که بار ميدهند چون آبي که به آنها رسيده شور بوده، محصول خوبي ندارند".
خورشيد دارد بالا ميکشد. ساعت 11 ظهر است. از اهالي روستاي شاوردي خداحافظي ميکنم و سوار ماشين ميشوم و به سمت روستاي "حدبه خروسي" حرکت ميکنم. دو طرف جاده، نخلهاي بي سر، سَر به آسمان کشيدهاند. عجيب هر جا که ميروم خشک است. در مسير نگاهم به پيرمردي تک افتاده با عبايي سياه، گره ميخورد. به سراغش ميروم. ميگويد نامش "حلاوي" است و قصد مهاجرت دارد "ما در شادگان هيچي نداريم. هرچي که داشتيم از بين رفته و زندگي اينجا خيلي سخت شده است. خيلي از مردم مهاجرت کردند و اگر آب نباشد ما هم از روستا ميرويم".
او ادامه ميدهد: "تالاب شادگان خشک شده و دامهاي ما همه به خاطر بيآبي تلف شدند. ديگر حتي نميتوانيم ماهيگيري کنيم چون ماهي در تالاب نيست. نخلستانها هم که همه هستند و هرچي نخل بوده از بين رفته است. خيلي از کشاورزايي که در روستا بودند، مهاجرت کردند چون آبي واسه کشاورزي و زندگي نيست".
"حلاوي" حرفهاي زيادي براي گفتن دارد اما خورشيدِ بي رحم، مغز آسمان است و شرجي زور دارد. چشمهايم گُر گرفتهاند. مسير را ادامه ميدهم تا به روستاي "حدبه خروسي" ميرسم. از ماشين که پياده ميشوم، وزش آرام باد، بوي شرجي را جابهجا ميکند. روستا چسبيده به تالاب شادگان است اما انگار خشکي، اينجا هم دست بردار نيست.
ساعت 12 ظهر. در هُرم داغ و زَهر زرد خورشيد به تالاب رسيدهام. بوي روزِ شط ميآيد. بچهها در آب تالاب، بازي ميکنند و صداي خندهشان، آب را به رقص درآورده است. لجنهاي تالاب را به سر و صورت خود ميمالند و در آب شريجه ميزنند. يکي از اهالي روستا با پارچي پر از آب از دور، نزديک ميشود. آبي مينوشم. از او ميخواهم تا از مشکلات زندگي در آن روستا صحبت کند. ميگويد: "مردم اين روستا قبلا در تالاب شادگان ماهيگيري ميکردند اما الان تالاب وضعيت خوبي واسه صيد ماهي ندارد. بعضي از اهالي مجبور هستند واسه اينکه زندگيشون بچرخد، پرنده شکار کنند ".
او ادامه ميدهد: "در روستا کشاورزي نداريم چون آب نيست. همه نخلها در حال مردن هستند و آب به آنها نميرسد. بيشتر دامهاي روستا هم از بين رفتهاند چون آبي در روستا نيست که به دامها بدهيم. آب تالاب هم شور است و نميشود از آن استفاده کرد. بايد فکري به حال اين وضعيت شود. ما شغلي غير از ماهيگيري و کشاورزي و دامداري نداريم و الان با توجه اين وضعيت بيشتر مردم بيکار هستند ".
پيرمردي با لباسي سرتا پا سپيد، سر ميرسد. ميگويد که دوست دارد مشکلات روستا حل شود. "در گذشته ماهي صيد ميکردم اما تالاب شور شد و زندگي ما را فلج کرد. ديگه هيچ ماهي تو اين آب نيست که بتوانيم ماهي صيد کنيم. هرچي مشکل داريم از همين آب شور است. قبلا پرنده شکار ميکردم اما الان حتي پرندهاي هم در اين منطقه نيست که بشه شکار کرد ".
او ميگويد: "هيچ شغلي جز کار کردن با تالاب نداريم. اگر تالاب نباشد، ما هم نيستيم. اينجا حتي آب شرب هم نيست و مجبور هستيم که آب بخريم. لولهکشي داريم اما هميشه آب در لوله نيست و وضعيت خيلي بدي داريم اما هيچکس ما را نميبيند ".
حرفهايش دَم دارد. از گرماي خورشيد هم داغ تر هستند، اما زمان کوتاه است. از اهالي روستا خداحافظي ميکنم و سوار ماشين ميشوم. در مسير بازگشت، نخلهاي بي سر و دهان خشک زمينهاي کشاورزي شادگان در ذهنم نقش بستهاند. نخلها در شادگان ايستاده، مرده بودند و نخلداران چيزي جز عذاب نصيبشان نشده بود. اين سوال ذهنم را پر ميکند که چرا کسي به اين نخلها توجه نکرد؟! چرا کسي توجه نميکند؟